اگر قصد دیدن سایت رسمی استاد شجریان را دارید اینجا کلیک کنید.
Friday, October 30, 2009

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

آواز راست پنجگاه
شعر: حافظ، نظامی و عطار
آلبوم: راست پنجگاه
 
 
(راست)
 
 
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
 
 
 
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
 
(پروانه)
 
 
جلوه‌ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت
 
 
جلوه‌ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت
 
 
 
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
 
(نغمه)
 
 
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
 
 
 
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
 
(بیات عجم)
 
 
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
 
 
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
 
 
 
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
 
(قرچه)
 
 
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
 
 
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
 
 
 
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
 
(رضوی)
 
 
عشق و شباب و رندی
 
 
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
 
 
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
 
 
 
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
 
(تحریر جوادخانی)
 
 
(بازگشت به راست پنجگاه)
 
 
 
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
 
(روح‌افزا)
 
 
عقل می‌خواست
 
 
عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
 
 
 
برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
 
(تحریر بوسلیک)
 
 
(سپهر)
 
 
(فرود به همایون)
 
 
(جامه‌دران)
 
 
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
 
 
 
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
 
(طرز)
 
 
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
 
 
 
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
 
(طرز)
 
 
باور نکنی خیال خود را بفرست
 
 
 
تا درنگرد که بی تو چون خواهم خفت
 
(تصنیف اصفهان، بخشی از بت چین)
 
 
از اینجا می‌توانید جزییات بیشتری پیدا کنید.
 
 
(لیلی و مجنون)
 
 
یا رب به خدایی خداییت
 
 
 
وانگه به کمال کبریاییت
 
(لیلی و مجنون)
 
 
از عمر من آنچه هست بر جای
 
 
 
بستان و به عمر لیلی افزای
 
(لیلی و مجنون)
 
 
پرورده عشق شد سرشتم
 
 
 
بی‌عشق مباد سرنوشتم
 
(بازگشت به راست پنجگاه)
 
 
(نیریز)
 
 
دلا یکدم رها کن آب و گل را
 
 
 
صلای عشق در ده لعل دل را
 
(نیریز)
 
 
ز نور عشق شمع جان برافروز
 
 
 
رموز عشق از جانان بیاموز
 
(نیریز)
 
 
چو داوود آیت سرگشتگان خوان
 
 
 
زبور عشق بر آشفتگان خوان
 
(تصنیف راست پنجگاه، در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد)
 
+
۱در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زدعشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
۲جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشتعین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
۳عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزدبرق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
۴مدعی خواست که آید به تماشاگه رازدست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
۵دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدنددل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
۶جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشتدست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
۷حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشتکه قلم بر سر اسباب دل خرم زد

۱راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زدشعری بخوان که با او رطل گران توان زد
۲بر آستان جانان گر سر توان نهادنگلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
۳قد خمیده ما سهلت نماید امابر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
۴در خانقه نگنجد اسرار عشقبازیجام می مغانه هم با مغان توان زد
۵درویش را نباشد برگ سرای سلطانماییم و کهنه دلقی کتش در آن توان زد
۶اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازندعشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
۷گر دولت وصالت خواهد دری گشودنسرها بدین تخیل بر آستان توان زد
۸عشق و شباب و رندی مجموعه مراد استچون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
۹شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیستگر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
۱۰حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآیباشد که گوی عیشی در این جهان توان زد

۱امشب ز غمت میان خون خواهم خفتوز بستر عافیت برون خواهم خفت
۲باور نکنی خیال خود را بفرستتا درنگرد که بی تو چون خواهم خفت

۱چون رایت عشق آن جهانگیرشد چون مه لیلی آسمان گیر
۲هرروز خمیده نام تر گشتدر شیفتگی تمامتر گشت
۳هر شیفتگی کز آن نورداستزنجیر بر صداع مرد است
۴برداشته دل ز کار او بختدرمانده پدر به کار او سخت
۵می‌کرد نیایش از سر سوزتازان شب تیره بردمد روز
۶حاجت گاهی نرفته نگذاشتالا که برفت و دست برداشت
۷خویشان همه در نیاز با اوهر یک شده چاره‌ساز با او
۸بیچارگی ورا چو دیدنددر چاره‌گری زبان کشیدند
۹گفتند به اتفاق یک سرکز کعبه گشاده گردد این در
۱۰حاجت گه جمله جهان اوستمحراب زمین و آسمان اوست
۱۱پذرفت که موسم حج آیدترتیب کند چنانکه باید
۱۲چون موسم حج رسید برخاستاشتر طلبید و محمل آراست
۱۳فرزند عزیز را به صد جهدبنشاند چو ماه در یکی مهد
۱۴آمد سوی کعبه سینه پرجوشچون کعبه نهاد حلقه بر گوش
۱۵گوهر به میان زر برآمیختچون ریگ بر اهل ریگ می‌ریخت
۱۶شد در رهش از بسی خزانهآن خانه گنج گنج خانه
۱۷آندم که جمال کعبه دریافتدریافتن مراد بشتافت
۱۸بگرفت به رفق دست فرزنددر سایه کعبه داشت یکچند
۱۹گفت ای پسر این نه جای بازیستبشتاب که جای چاره سازیست
۲۰در حلقه کعبه کن دستکز حلقه غم بدو توان رست
۲۱گو یارب از این گزاف کاریتوفیق دهم به رستگاری
۲۲رحمت کن و در پناهم آورزین شیفتگی به راهم آور
۲۳دریاب که مبتلای عشقمو آزاد کن از بلای عشقم
۲۴مجنون چو حدیث عشق بشنیداول بگریست پس بخندید
۲۵از جای چو مار حلقه برجستدر حلقه زلف کعبه زد دست
۲۶می‌گفت گرفته حلقه در برکامروز منم چو حلقه بر در
۲۷در حلقه عشق جان فروشمبی‌حلقه او مباد گوشم
۲۸گویند ز عشق کن جدائیکاینست طریق آشنائی
۲۹من قوت ز عشق می‌پذیرمگر میرد عشق من بمیرم
۳۰پرورده عشق شد سرشتمجز عشق مباد سرنوشتم
۳۱آن دل که بود ز عشق خالیسیلاب غمش براد حالی
۳۲یارب به خدائی خدائیتوانگه به کمال پادشائیت
۳۳کز عشق به غایتی رسانمکو ماند اگر چه من نمانم
۳۴از چشمه عشق ده مرا نورواین سرمه مکن ز چشم من دور
۳۵گرچه ز شراب عشق مستمعاشق‌تر ازین کنم که هستم
۳۶گویند که خو ز عشق واکنلیلی‌طلبی ز دل رها کن
۳۷یارب تو مرا به روی لیلیهر لحظه بده زیاده میلی
۳۸از عمر من آنچه هست بر جایبستان و به عمر لیلی افزای
۳۹گرچه شده‌ام چو مویش از غمیک موی نخواهم از سرش کم
۴۰از حلقه او به گوشمالیگوش ادبم مباد خالی
۴۱بی‌باده او مباد جاممبی‌سکه او مباد نامم
۴۲جانم فدی جمال بادشگر خون خوردم حلال بادش
۴۳گرچه ز غمش چو شمع سوزمهم بی غم او مباد روزم
۴۴عشقی که چنین به جای خود بادچندانکه بود یکی به صد باد
۴۵می‌داشت پدر به سوی او گوشکاین قصه شنید گشت خاموش
۴۶دانست که دل اسیر دارددردی نه دوا پذیر دارد
۴۷چون رفت به خانه سوی خویشانگفت آنچه شنید پیش ایشان
۴۸کاین سلسله‌ای که بند بشکستچون حلقه کعبه دید در دست
۴۹زو زمزمه‌ای شنید گوشمکاورد چو زمزمی به جوشم
۵۰گفتم مگر آن صحیفه خواندکز محنت لیلیش رهاند
۵۱او خود همه کام ورای او گفتنفرین خود و دعای او گفت
۵۲چون گشت به عالم این سخن فاشافتاد ورق به دست اوباش
۵۳کز غایت عشق دلستانیشد شیفته نازنین جوانی
۵۴هر نیک و بدی کزو شنیدنددر نیک و بدی زبان کشیدند
۵۵لیلی ز گزاف یاوه‌گویاندر خانه غم نشست مویان
۵۶شخصی دو زخیل آن جمیلهگفتند به شاه آن قبیله
۵۷کاشفته جوانی از فلان دشتبدنام کن دیار ما گشت
۵۸آید همه روز سرگشادهجوقی چو سگ از پی اوفتاده
۵۹در حله ما ز راه افسوسگه رقص کند گهی زمین بوس
۶۰هردم غزلی دگر کند سازهم خوش غزلست و هم خوش آواز
۶۱او گوید و خلق یاد گیرندما را و ترا به باد گیرند
۶۲در هر غزلی که می‌سرایدصد پرده‌دری همی‌نماید
۶۳لیلی ز نفیر او به داغستکاین باد هلاک آن چراغست
۶۴بنمای به قهر گوشمالشتا باز رهد مه از وبالش
۶۵چون آگه گشت شحنه زین حالدزد آبله پای ز شحنه قتال
۶۶شمشیر کشید و داد تابشگفتا که بدین دهم جوابش
۶۷از عامریان یکی خبر داشتاین قصه بحی خویش برداشت
۶۸با سید عامری در آن بابگفت آفت نارسیده دریاب
۶۹کان شحنه جانستان خونریزآبی تند است و آتشی تیز
۷۰ترسم مجنون خبر نداردآنگه دارد که سر ندارد
۷۱زآن چاه گشاده سر که پیش استدریافتنش به جای خویش است
۷۲سرگشته پدر ز مهربانیبرجست بشفقتی که دانی
۷۳فرمود به دوستان همزادتا بر پی او روند چون باد
۷۴آن سوخته را به دلنوازیآرند ز راه چاره‌سازی
۷۵هرسو بطلب شتافتندشجستند ولی نیافتندش
۷۶گفتند مگر کاجل رسیدشیا چنگ درنده‌ای دریدش
۷۷هر دوستی از قبیله گاهیمی‌خورد دریغ و می‌زد آهی
۷۸گریان همه اهل خانه اواز گم شدن نشانه او
۷۹وآن گوشه‌نشین گوش سفتهچون گنج به گوشه‌ای نهفته
۸۰از مشغله‌های جوش بر جوشهم گوشه گرفته بود و هم گوش
۸۱در طرف چنان شکارگاهیخرسند شده به گرد راهی
۸۲گرگی که به زور شیر باشدروبه به ازو چو سیر باشد
۸۳بازی که نشد به خورد محتاجرغبت نکند به هیچ دراج
۸۴خشگار گرسنه را کلیچ استباسیری نان میده هیچ است
۸۵چون طبع به اشتها شود گرمگاورس درشت را کند نرم
۸۶حلوا که طعام نوش بهر استدر هیضه‌خوری به جای زهر است
۸۷مجنون که ز نوش بود بی‌بهرمی‌خورد نوالهای چون زهر
۸۸می‌داد ز راه بینوائیکالای کساد را روائی
۸۹نه نه غم او نه آنچنان بودکز غایت او غمی توان بود
۹۰کان غم که بدو برات می‌داداز بند خودش نجات می‌داد
۹۱در جستن گنج رنج می‌بردبی‌آنکه رهی به گنج می‌برد
۹۲شخصی ز قبیله بنی‌سعدبگذشت بر او چو طالع سعد
۹۳دیدش به کناره سرابیافتاده خراب در خرابی
۹۴چون لنگر بیت خویشتن لنگمعنیش فراخ و قافیت تنگ
۹۵یعنی که کسی ندارم از پسبی‌فافیت است مرد بی کس
۹۶چون طالع خویشتن کمان گیردر سجده کمان و در وفا تیر
۹۷یعنی که وبالش آن نشانداشتکامیزش تیر در کمان داشت
۹۸جز ناله کسی نداشت همدمجز سایه کسی نیافت محرم
۹۹مرد گذرنده چون در او دیدشکلی و شمایلی نکو دید
۱۰۰پرسید سخن زهر شماریجز خامشیش ندید کاری

۱دلا یکدم رها کن آب و گل راصلای عشق در ده لعل دل را
۲ز نور عشق شمع جان برافروزرموز عشق از جانان بیاموز
۳چو داوود آیت سرگشتگان خوانزبور عشق بر آشفتگان خوان