Friday, January 23, 2009
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
![]() | ||
| آواز سه گاه شعر: سعدی آلبوم: در خیال |
![]() |
|
|
(جمله اول درآمد)
|
|
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
|
|
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
|
|
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
|
|
(جمله دوم درآمد)
|
|
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
|
|
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
|
|
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
|
|
(زابل)
|
|
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
|
|
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
|
|
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
|
|
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
|
|
(مویه)
|
|
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
|
|
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
|
|
(مخالف)
|
|
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
|
|
(مخالف+بازگشت به درآمد)
|
|
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
|
|
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی
|
|
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی
|
|
(چهارمضراب نغمه)
|
|
(مخالف)
|
|
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
|
|
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
|
|
(مخالف)
|
|
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
|
|
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی
|
|
(مخالف+اشاره به مغلوب)
|
|
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
|
|
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
|
|
(مخالف)
|
|
تو که گفتهای تامل نکنم جمال خوبان
|
|
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
|
|
(مویه+فرود)
|
|
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
|
|
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
|
| ۱ | خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی | چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی | |
| ۲ | تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی | چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی | |
| ۳ | بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی | شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی | |
| ۴ | دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم | نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی | |
| ۵ | تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم | که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی | |
| ۶ | چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان | تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی | |
| ۷ | سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم | دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی | |
| ۸ | من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت | برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی | |
| ۹ | تو که گفتهای تأمل نکنم جمال خوبان | بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی | |
| ۱۰ | در چشم بامدادان به بهشت برگشودن | نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی |




<< بازگشت به صفحه اصلی