Friday, September 21, 2007
این دهان بستی دهانی باز شد
![]() | ||
آواز مثنوی افشاری شعر: گزیده اشعار از مولوی (دفاتر اول، سوم و پنجم مثنوی) اجرا: احتمالا سال ۱۳۵۹ برای صداوسیما |
![]() |
(جمله اول مثنوی افشاری-درآمد)
|
این دها،ن، ب،ستی؛ دها،ن،ی، با،ز، ش،د
|
این دها،ن، ب،ستی؛ دها،ن،ی، با،ز، ش،د
|
تا خورن،دهی؛ لق،مهها،ی، را،ز، ش،د
|
(جمله دوم مثنوی افشاری-جامهدران)
|
لب فرو،ب،ند؛ از طعا،م و، از شرا،ب
|
لب فرو،ب،ند؛ از طعا،م و، از شرا،ب
|
سوی خوا،ن؛ آ،سما،نی؛ ک،ن، شتا،ب
|
(جمله سوم مثنوی افشاری-عراق)
|
گر تو ای،ن، ان،بان؛ ز نان، خا،لی کن،ی
|
پر ز گو،هر،های اج،لا،لی کن،ی
|
(جمله چهارم مثنوی افشاری-اوج عراق)
|
طفل جا،ن؛ از، شیر شی،طا،ن، با،ز، ک،ن
|
بعد از آ،ن،ش؛ با مل،ک؛ انبا،ز، ک،ن
|
بعد از آ،ن،ش؛ با مل،ک؛ ان،با،ز، ک،ن
|
(جمله پنجم مثنوی افشاری-درآمد)
|
چ،ند، خورد،ی؛ چرب و شی،ری،ن از، طعا،م
|
امتحا،ن ک،ن؛ چ،ند، رو،زی، در صیا،م
|
(جمله ششم مثنوی افشاری-جامهدران+فرود)
|
چ،ند؛ شب،ها؛ خواب را؛ گ،شت،ی اسی،ر
|
یک شب،ی؛ بی،دا،ر ش،و؛ دو،ل،ت، بگی،ر
|
+
۱ | ساحران در عهد فرعون لعین | چون مری کردند با موسی بکین | |
۲ | لیک موسی را مقدم داشتند | ساحران او را مکرم داشتند | |
۳ | زانک گفتندش که فرمان آن تست | گر همی خواهی عصا تو فکن نخست | |
۴ | گفت نی اول شما ای ساحران | افکنید ان مکرها را درمیان | |
۵ | این قدر تعظیم دینشان را خرید | کز مری آن دست و پاهاشان برید | |
۶ | ساحران چون حق او بشناختند | دست و پا در جرم آن در باختند | |
۷ | لقمه و نکتهست کامل را حلال | تو نهای کامل مخور میباش لال | |
۸ | چون تو گوشی او زبان نی جنس تو | گوشها را حق بفرمود انصتوا | |
۹ | کودک اول چون بزاید شیرنوش | مدتی خامش بود او جمله گوش | |
۱۰ | مدتی میبایدش لب دوختن | از سخن تا او سخن آموختن | |
۱۱ | ور نباشد گوش و تیتی میکند | خویشتن را گنگ گیتی میکند | |
۱۲ | کر اصلی کش نبد ز آغاز گوش | لال باشد کی کند در نطق جوش | |
۱۳ | زانک اول سمع باید نطق را | سوی منطق از ره سمع اندر آ | |
۱۴ | وادخلوا الابیات من ابوابها | واطلبوا الاغراض فی اسبابها | |
۱۵ | نطق کان موقوف راه سمع نیست | جز که نطق خالق بیطمع نیست | |
۱۶ | مبدعست او تابع استاد نی | مسند جمله ورا اسناد نی | |
۱۷ | باقیان هم در حرف هم در مقال | تابع استاد و محتاج مثال | |
۱۸ | زین سخن گر نیستی بیگانهای | دلق و اشکی گیر در ویرانهای | |
۱۹ | زانک آدم زان عتاب از اشک رست | اشک تر باشد دم توبهپرست | |
۲۰ | بهر گریه آمد آدم بر زمین | تا بود گریان و نالان و حزین | |
۲۱ | آدم از فردوس و از بالای هفت | پای ماچان از برای عذر رفت | |
۲۲ | گر ز پشت آدمی وز صلب او | در طلب میباش هم در طلب او | |
۲۳ | ز آتش دل و آب دیده نقل ساز | بوستان از ابر و خورشیدست باز | |
۲۴ | تو چه دانی ذوق آب دیدگان | عاشق نانی تو چون نادیدگان | |
۲۵ | گر تو این انبان ز نان خالی کنی | پر ز گوهرهای اجلالی کنی | |
۲۶ | طفل جان از شیر شیطان باز کن | بعد از آنش با ملک انباز کن | |
۲۷ | تا تو تاریک و ملول و تیرهای | دان که با دیو لعین همشیرهای | |
۲۸ | لقمهای کو نور افزود و کمال | آن بود آورده از کسب حلال | |
۲۹ | روغنی کاید چراغ ما کشد | آب خوانش چون چراغی را کشد | |
۳۰ | علم و حکمت زاید از لقمهی حلال | عشق و رقت آید از لقمهی حلال | |
۳۱ | چون ز لقمه تو حسد بینی و دام | جهل و غفلت زاید آن را دان حرام | |
۳۲ | هیچ گندم کاری و جو بر دهد | دیدهای اسپی که کرهی خر دهد | |
۳۳ | لقمه تخمست و برش اندیشهها | لقمه بحر و گوهرش اندیشهها | |
۳۴ | زاید از لقمهی حلال اندر دهان | میل خدمت عزم رفتن آن جهان | |
۱ | همچو مریم گوی پیش از فوت ملک | نقش را کالعوذ بالرحمن منک | |
۲ | دید مریم صورتی بس جانفزا | جانفزایی دلربایی در خلا | |
۳ | پیش او بر رست از روی زمین | چون مه وخورشید آن روح الامین | |
۴ | از زمین بر رست خوبی بینقاب | آنچنان کز شرق روید آفتاب | |
۵ | لرزه بر اعضای مریم اوفتاد | کو برهنه بود و ترسید از فساد | |
۶ | صورتی که یوسف ار دیدی عیان | دست از حیرت بریدی چو زنان | |
۷ | همچو گل پیشش برویید آن ز گل | چون خیالی که بر آرد سر ز دل | |
۸ | گشت بیخود مریم و در بیخودی | گفت بجهم در پناه ایزدی | |
۹ | زانک عادت کرده بود آن پاکجیب | در هزیمت رخت بردن سوی غیب | |
۱۰ | چون جهان را دید ملکی بیقرار | حازمانه ساخت زان حضرت حصار | |
۱۱ | تا به گاه مرگ حصنی باشدش | که نیابد خصم راه مقصدش | |
۱۲ | از پناه حق حصاری به ندید | یورتگه نزدیک آن دز برگزید | |
۱۳ | چون بدید آن غمزههای عقلسوز | که ازو میشد جگرها تیردوز | |
۱۴ | شاه و لشکر حلقه در گوشش شده | خسروان هوش بیهوشش شده | |
۱۵ | صد هزاران شاه مملوکش برق | صد هزاران بدر را داده به دق | |
۱۶ | زهره نی مر زهره را تا دم زند | عقل کلش چون ببیند کم زند | |
۱۷ | من چگویم که مرا در دوختهست | دمگهم را دمگه او سوختهست | |
۱۸ | دود آن نارم دلیلم من برو | دور از آن شه باطل ما عبروا | |
۱۹ | خود نباشد آفتابی را دلیل | جز که نور آفتاب مستطیل | |
۲۰ | سایه کی بود تا دلیل او بود | این بستش کع ذلیل او بود | |
۲۱ | این جلالت در دلالت صادقست | جمله ادراکات پس او سابقست | |
۲۲ | جمله ادراکات بر خرهای لنگ | او سوار باد پران چون خدنگ | |
۲۳ | گر گریزد کس نیابد گرد شه | ور گریزند او بگیرد پیش ره | |
۲۴ | جمله ادراکات را آرام نی | وقت میدانست وقت جام نی | |
۲۵ | آن یکی وهمی چو بازی میپرد | وآن دگر چون تیر معبر میدرد | |
۲۶ | وان دگر چون کشتی با بادبان | وآن دگر اندر تراجع هر زمان | |
۲۷ | چون شکاری مینمایدشان ز دور | جمله حمله میفزایند آن طیور | |
۲۸ | چونک ناپیدا شود حیران شوند | همچو جغدان سوی هر ویران شوند | |
۲۹ | منتظر چشمی به هم یک چشم باز | تا که پیدا گردد آن صید به ناز | |
۳۰ | چون بماند دیر گویند از ملال | صید بود آن خود عجب یا خود خیال | |
۳۱ | مصلحت آنست تا یک ساعتی | قوتی گیرند و زور از راحتی | |
۳۲ | گر نبودی شب همه خلقان ز آز | خویشتن را سوختندی ز اهتزاز | |
۳۳ | از هوس وز حرص سود اندوختن | هر کسی دادی بدن را سوختن | |
۳۴ | شب پدید آید چو گنج رحمتی | تا رهند ازحرص خود یکساعتی | |
۳۵ | چونک قبضی آیدت ای راهرو | آن صلاح تست آتش دل مشو | |
۳۶ | زآنک در خرجی در آن بسط و گشاد | خرج را دخلی بباید زاعتداد | |
۳۷ | گر هماره فصل تابستان بدی | سوزش خورشید در بستان شدی | |
۳۸ | منبتش را سوختی از بیخ و بن | که دگر تازه نگشتی آن کهن | |
۳۹ | گر ترشرویست آن دی مشفق است | صیف خندانست اما محرقست | |
۴۰ | چونک قبض آید تو در وی بسط بین | تازه باش و چین میفکن در جبین | |
۴۱ | کودکان خندان و دانایان ترش | غم جگر را باشد و شادی ز شش | |
۴۲ | چشم کودک همچو خر در آخرست | چشم عاقل در حساب آخرست | |
۴۳ | او در آخر چرب میبیند علف | وین ز قصاب آخرش بیند تلف | |
۴۴ | آن علف تلخست کین قصاب داد | بهر لحم ما ترازویی نهاد | |
۴۵ | رو ز حکمت خور علف کان را خدا | بی غرض دادست از محض عطا | |
۴۶ | فهم نان کردی نه حکمت ای رهی | زانچ حق گفتت کلوا من رزقه | |
۴۷ | رزق حق حکمت بود در مرتبت | کان گلوگیرت نباشد عاقبت | |
۴۸ | این دهان بستی دهانی باز شد | کو خورندهی لقمههای راز شد | |
۴۹ | گر ز شیر دیو تن را وابری | در فطام اوبسی نعمت خوردی | |
۵۰ | ترکجوشش شرح کردم نیمخام | از حکیم غزنوی بشنو تمام | |
۵۱ | در الهینامه گوید شرح این | آن حکیم غیب و فخرالعارفین | |
۵۲ | غم خور و نان غمافزایان مخور | زانک عاقل غم خورد کودک شکر | |
۵۳ | قند شادی میوهی باغ غمست | این فرح زخمست وآن غم مرهمست | |
۵۴ | غم چو بینی در کنارش کش به عشق | از سر ربوه نظر کن در دمشق | |
۵۵ | عاقل از انگور می بیند همی | عاشق از معدوم شی بیند همی | |
۵۶ | جنگ میکردند حمالان پریر | تو مکش تا من کشم حملش چو شیر | |
۵۷ | زانک زان رنجش همیدیدند سود | حمل را هر یک ز دیگر میربود | |
۵۸ | مزد حق کو مزد آن بیمایه کو | این دهد گنجیت مزد و آن تسو | |
۵۹ | گنج زری که چو خسپی زیر ریگ | با تو باشد ان نباشد مردریگ | |
۶۰ | پیش پیش آن جنازهت میدود | مونس گور و غریبی میشود | |
۶۱ | بهر روز مرگ این دم مرده باش | تا شوی با عشق سرمد خواجهتاش | |
۶۲ | صبر میبیند ز پردهی اجتهاد | روی چون گلنار و زلفین مراد | |
۶۳ | غم چو آیینهست پیش مجتهد | کاندرین ضد مینماید روی ضد | |
۶۴ | بعد ضد رنج آن ضد دگر | رو دهد یعنی گشاد و کر و فر | |
۶۵ | این دو وصف از پنجهی دستت ببین | بعد قبض مشت بسط آید یقین | |
۶۶ | پنجه را گر قبض باشد دایما | یا همه بسط او بود چون مبتلا | |
۶۷ | زین دو وصفش کار و مکسب منتظم | چون پر مرغ این دو حال او را مهم | |
۶۸ | چونک مریم مضطرب شد یک زمان | همچنانک بر زمین آن ماهیان | |
۱ | گفت یزدان آنک باشد اصل دان | پس ترا کی بیند او اندر میان | |
۲ | گرچه خویش را عامه پنهان کردهای | پیش روشندیدگان هم پردهای | |
۳ | وانک ایشان را شکر باشد اجل | چون نظرشان مست باشد در دول | |
۴ | تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن | چون روند از چاه و زندان در چمن | |
۵ | وا رهیدند از جهان پیچپیچ | کس نگرید بر فوات هیچ هیچ | |
۶ | برج زندان را شکست ارکانیی | هیچ ازو رنجد دل زندانیی | |
۷ | کای دریغ این سنگ مرمر را شکست | تا روان و جان ما از حبس رست | |
۸ | آن رخام خوب و آن سنگ شریف | برج زندان را بهی بود و الیف | |
۹ | چون شکستش تا که زندانی برست | دست او در جرم این باید شکست | |
۱۰ | هیچ زندانی نگوید این فشار | جز کسی کز حبس آرندش به دار | |
۱۱ | تلخ کی باشد کسی را کش برند | از میان زهر ماران سوی قند | |
۱۲ | جان مجرد گشته از غوغای تن | میپرد با پر دل بیپای تن | |
۱۳ | همچو زندانی چه که اندر شبان | خسپد و بیند به خواب او گلستان | |
۱۴ | گوید ای یزدان مرا در تن مبر | تا درین گلشن کنم من کر و فر | |
۱۵ | گویدش یزدان دعا شد مستجاب | وا مرو والله اعلم بالصواب | |
۱۶ | این چنین خوابی ببین چون خوش بود | مرگ نادیده به جنت در رود | |
۱۷ | هیچ او حسرت خورد بر انتباه | بر تن با سلسله در قعر چاه | |
۱۸ | ممنی آخر در آ در صف رزم | که ترا بر آسمان بودست بزم | |
۱۹ | بر امید راه بالا کن قیام | همچو شمعی پیش محراب ای غلام | |
۲۰ | اشک میبار و همیسوز از طلب | همچو شمع سر بریده جمله شب | |
۲۱ | لب فرو بند از طعام و از شراب | سوی خوان آسمانی کن شتاب | |
۲۲ | دم به دم بر آسمان میدار امید | در هوای آسمان رقصان چو بید | |
۲۳ | دم به دم از آسمان میآیدت | آب و آتش رزق میافزایدت | |
۲۴ | گر ترا آنجا برد نبود عجب | منگر اندر عجز و بنگر در طلب | |
۲۵ | کین طلب در تو گروگان خداست | زانک هر طالب به مطلوبی سزاست | |
۲۶ | جهد کن تا این طلب افزون شود | تا دلت زین چاه تن بیرون شود | |
۲۷ | خلق گوید مرد مسکین آن فلان | تو بگویی زندهام ای غافلان | |
۲۸ | گر تن من همچو تنها خفته است | هشت جنت در دلم بشکفته است | |
۲۹ | جان چو خفته در گل و نسرین بود | چه غمست ار تن در آن سرگین بود | |
۳۰ | جان خفته چه خبر دارد ز تن | کو به گلشن خفت یا در گولخن | |
۳۱ | میزند جان در جهان آبگون | نعره یا لیت قومی یعلمون | |
۳۲ | گر نخواهد زیست جان بی این بدن | پس فلک ایوان کی خواهد بدن | |
۳۳ | گر نخواهد بی بدن جان تو زیست | فی السماء رزقکم روزی کیست |
<< بازگشت به صفحه اصلی