اگر قصد دیدن سایت رسمی استاد شجریان را دارید اینجا کلیک کنید.
Friday, September 21, 2007

این دهان بستی دهانی باز شد

آواز مثنوی افشاری
شعر: گزیده اشعار از مولوی (دفاتر اول، سوم و پنجم مثنوی)
اجرا: احتمالا سال ۱۳۵۹ برای صداوسیما
 
 
(جمله اول مثنوی افشاری-درآمد)
 
 
این دها،ن، ب‍،‍ستی؛ دها،ن‍،‍ی، با،ز، ش‍،‍د
 
 
این دها،ن، ب‍،‍ستی؛ دها،ن‍،‍ی، با،ز، ش‍،‍د
 
 
 
تا خورن‍،‍ده‌ی؛ لق‍،‍مه‌ها،ی، را،ز، ش‍،‍د
 
(جمله دوم مثنوی افشاری-جامه‌دران)
 
 
لب فرو،ب‍،‍ند؛ از طعا،م و، از شرا،ب
 
 
لب فرو،ب‍،‍ند؛ از طعا،م و، از شرا،ب
 
 
 
سوی خوا،ن؛ آ،سما،نی؛ ک‍،‍ن، شتا،ب
 
(جمله سوم مثنوی افشاری-عراق)
 
 
گر تو ای‍،‍ن، ان‍،‍بان؛ ز نان، خا،لی کن‍،‍ی
 
 
 
پر ز گو،هر،های اج‍،‍لا،لی کن‍،‍ی
 
(جمله چهارم مثنوی افشاری-اوج عراق)
 
 
طفل جا،ن؛ از، شیر شی‍،‍طا،ن، با،ز، ک‍،‍ن
 
 
 
بعد از آ،ن‍،‍ش؛ با مل‍،‍ک؛ انبا،ز، ک‍،‍ن
 
 
بعد از آ،ن‍،‍ش؛ با مل‍،‍ک؛ ان‍،‍با،ز، ک‍،‍ن
 
(جمله پنجم مثنوی افشاری-درآمد)
 
 
چ‍،‍ند، خورد،ی؛ چرب و شی‍،‍ری‍،‍ن از، طعا،م
 
 
 
امتحا،ن ک‍،‍ن؛ چ‍،‍ند، رو،زی، در صیا،م
 
(جمله ششم مثنوی افشاری-جامه‌دران+فرود)
 
 
چ‍،‍ند؛ شب‍،‍ها؛ خواب را؛ گ‍،‍شت‍،‍ی اسی‍،‍ر
 
 
 
یک شب‍،‍ی؛ بی‍،‍دا،ر ش‍،‍و؛ دو،ل‍،‍ت، بگی‍،‍ر

*: توضیحات بیشتر در اینجا erfaningenia.multiply.com
*: گمانه‌زنی درباره تاریخ اجرا hazin.blogfa.com
+
۱ساحران در عهد فرعون لعینچون مری کردند با موسی بکین
۲لیک موسی را مقدم داشتندساحران او را مکرم داشتند
۳زانک گفتندش که فرمان آن تستگر همی خواهی عصا تو فکن نخست
۴گفت نی اول شما ای ساحرانافکنید ان مکرها را درمیان
۵این قدر تعظیم دینشان را خریدکز مری آن دست و پاهاشان برید
۶ساحران چون حق او بشناختنددست و پا در جرم آن در باختند
۷لقمه و نکته‌ست کامل را حلالتو نه‌ای کامل مخور می‌باش لال
۸چون تو گوشی او زبان نی جنس توگوشها را حق بفرمود انصتوا
۹کودک اول چون بزاید شیرنوشمدتی خامش بود او جمله گوش
۱۰مدتی می‌بایدش لب دوختناز سخن تا او سخن آموختن
۱۱ور نباشد گوش و تی‌تی می‌کندخویشتن را گنگ گیتی می‌کند
۱۲کر اصلی کش نبد ز آغاز گوشلال باشد کی کند در نطق جوش
۱۳زانک اول سمع باید نطق راسوی منطق از ره سمع اندر آ
۱۴وادخلوا الابیات من ابوابهاواطلبوا الاغراض فی اسبابها
۱۵نطق کان موقوف راه سمع نیستجز که نطق خالق بی‌طمع نیست
۱۶مبدعست او تابع استاد نیمسند جمله ورا اسناد نی
۱۷باقیان هم در حرف هم در مقالتابع استاد و محتاج مثال
۱۸زین سخن گر نیستی بیگانه‌ایدلق و اشکی گیر در ویرانه‌ای
۱۹زانک آدم زان عتاب از اشک رستاشک تر باشد دم توبه‌پرست
۲۰بهر گریه آمد آدم بر زمینتا بود گریان و نالان و حزین
۲۱آدم از فردوس و از بالای هفتپای ماچان از برای عذر رفت
۲۲گر ز پشت آدمی وز صلب اودر طلب می‌باش هم در طلب او
۲۳ز آتش دل و آب دیده نقل سازبوستان از ابر و خورشیدست باز
۲۴تو چه دانی ذوق آب دیدگانعاشق نانی تو چون نادیدگان
۲۵گر تو این انبان ز نان خالی کنیپر ز گوهرهای اجلالی کنی
۲۶طفل جان از شیر شیطان باز کنبعد از آنش با ملک انباز کن
۲۷تا تو تاریک و ملول و تیره‌ایدان که با دیو لعین همشیره‌ای
۲۸لقمه‌ای کو نور افزود و کمالآن بود آورده از کسب حلال
۲۹روغنی کاید چراغ ما کشدآب خوانش چون چراغی را کشد
۳۰علم و حکمت زاید از لقمه‌ی حلالعشق و رقت آید از لقمه‌ی حلال
۳۱چون ز لقمه تو حسد بینی و دامجهل و غفلت زاید آن را دان حرام
۳۲هیچ گندم کاری و جو بر دهددیده‌ای اسپی که کره‌ی خر دهد
۳۳لقمه تخمست و برش اندیشه‌هالقمه بحر و گوهرش اندیشه‌ها
۳۴زاید از لقمه‌ی حلال اندر دهانمیل خدمت عزم رفتن آن جهان

۱همچو مریم گوی پیش از فوت ملکنقش را کالعوذ بالرحمن منک
۲دید مریم صورتی بس جان‌فزاجان‌فزایی دلربایی در خلا
۳پیش او بر رست از روی زمینچون مه وخورشید آن روح الامین
۴از زمین بر رست خوبی بی‌نقابآنچنان کز شرق روید آفتاب
۵لرزه بر اعضای مریم اوفتادکو برهنه بود و ترسید از فساد
۶صورتی که یوسف ار دیدی عیاندست از حیرت بریدی چو زنان
۷همچو گل پیشش برویید آن ز گلچون خیالی که بر آرد سر ز دل
۸گشت بی‌خود مریم و در بی‌خودیگفت بجهم در پناه ایزدی
۹زانک عادت کرده بود آن پاک‌جیبدر هزیمت رخت بردن سوی غیب
۱۰چون جهان را دید ملکی بی‌قرارحازمانه ساخت زان حضرت حصار
۱۱تا به گاه مرگ حصنی باشدشکه نیابد خصم راه مقصدش
۱۲از پناه حق حصاری به ندیدیورتگه نزدیک آن دز برگزید
۱۳چون بدید آن غمزه‌های عقل‌سوزکه ازو می‌شد جگرها تیردوز
۱۴شاه و لشکر حلقه در گوشش شدهخسروان هوش بیهوشش شده
۱۵صد هزاران شاه مملوکش برقصد هزاران بدر را داده به دق
۱۶زهره نی مر زهره را تا دم زندعقل کلش چون ببیند کم زند
۱۷من چگویم که مرا در دوخته‌ستدمگهم را دمگه او سوخته‌ست
۱۸دود آن نارم دلیلم من برودور از آن شه باطل ما عبروا
۱۹خود نباشد آفتابی را دلیلجز که نور آفتاب مستطیل
۲۰سایه کی بود تا دلیل او بوداین بستش کع ذلیل او بود
۲۱این جلالت در دلالت صادقستجمله ادراکات پس او سابقست
۲۲جمله ادراکات بر خرهای لنگاو سوار باد پران چون خدنگ
۲۳گر گریزد کس نیابد گرد شهور گریزند او بگیرد پیش ره
۲۴جمله ادراکات را آرام نیوقت میدانست وقت جام نی
۲۵آن یکی وهمی چو بازی می‌پردوآن دگر چون تیر معبر می‌درد
۲۶وان دگر چون کشتی با بادبانوآن دگر اندر تراجع هر زمان
۲۷چون شکاری می‌نمایدشان ز دورجمله حمله می‌فزایند آن طیور
۲۸چونک ناپیدا شود حیران شوندهمچو جغدان سوی هر ویران شوند
۲۹منتظر چشمی به هم یک چشم بازتا که پیدا گردد آن صید به ناز
۳۰چون بماند دیر گویند از ملالصید بود آن خود عجب یا خود خیال
۳۱مصلحت آنست تا یک ساعتیقوتی گیرند و زور از راحتی
۳۲گر نبودی شب همه خلقان ز آزخویشتن را سوختندی ز اهتزاز
۳۳از هوس وز حرص سود اندوختنهر کسی دادی بدن را سوختن
۳۴شب پدید آید چو گنج رحمتیتا رهند ازحرص خود یکساعتی
۳۵چونک قبضی آیدت ای راه‌روآن صلاح تست آتش دل مشو
۳۶زآنک در خرجی در آن بسط و گشادخرج را دخلی بباید زاعتداد
۳۷گر هماره فصل تابستان بدیسوزش خورشید در بستان شدی
۳۸منبتش را سوختی از بیخ و بنکه دگر تازه نگشتی آن کهن
۳۹گر ترش‌رویست آن دی مشفق استصیف خندانست اما محرقست
۴۰چونک قبض آید تو در وی بسط بینتازه باش و چین میفکن در جبین
۴۱کودکان خندان و دانایان ترشغم جگر را باشد و شادی ز شش
۴۲چشم کودک همچو خر در آخرستچشم عاقل در حساب آخرست
۴۳او در آخر چرب می‌بیند علفوین ز قصاب آخرش بیند تلف
۴۴آن علف تلخست کین قصاب دادبهر لحم ما ترازویی نهاد
۴۵رو ز حکمت خور علف کان را خدابی غرض دادست از محض عطا
۴۶فهم نان کردی نه حکمت ای رهیزانچ حق گفتت کلوا من رزقه
۴۷رزق حق حکمت بود در مرتبتکان گلوگیرت نباشد عاقبت
۴۸این دهان بستی دهانی باز شدکو خورنده‌ی لقمه‌های راز شد
۴۹گر ز شیر دیو تن را وابریدر فطام اوبسی نعمت خوردی
۵۰ترک‌جوشش شرح کردم نیم‌خاماز حکیم غزنوی بشنو تمام
۵۱در الهی‌نامه گوید شرح اینآن حکیم غیب و فخرالعارفین
۵۲غم خور و نان غم‌افزایان مخورزانک عاقل غم خورد کودک شکر
۵۳قند شادی میوه‌ی باغ غمستاین فرح زخمست وآن غم مرهمست
۵۴غم چو بینی در کنارش کش به عشقاز سر ربوه نظر کن در دمشق
۵۵عاقل از انگور می بیند همیعاشق از معدوم شی بیند همی
۵۶جنگ می‌کردند حمالان پریرتو مکش تا من کشم حملش چو شیر
۵۷زانک زان رنجش همی‌دیدند سودحمل را هر یک ز دیگر می‌ربود
۵۸مزد حق کو مزد آن بی‌مایه کواین دهد گنجیت مزد و آن تسو
۵۹گنج زری که چو خسپی زیر ریگبا تو باشد ان نباشد مردریگ
۶۰پیش پیش آن جنازه‌ت می‌دودمونس گور و غریبی می‌شود
۶۱بهر روز مرگ این دم مرده باشتا شوی با عشق سرمد خواجه‌تاش
۶۲صبر می‌بیند ز پرده‌ی اجتهادروی چون گلنار و زلفین مراد
۶۳غم چو آیینه‌ست پیش مجتهدکاندرین ضد می‌نماید روی ضد
۶۴بعد ضد رنج آن ضد دگررو دهد یعنی گشاد و کر و فر
۶۵این دو وصف از پنجه‌ی دستت ببینبعد قبض مشت بسط آید یقین
۶۶پنجه را گر قبض باشد دایمایا همه بسط او بود چون مبتلا
۶۷زین دو وصفش کار و مکسب منتظمچون پر مرغ این دو حال او را مهم
۶۸چونک مریم مضطرب شد یک زمانهمچنانک بر زمین آن ماهیان

۱گفت یزدان آنک باشد اصل دانپس ترا کی بیند او اندر میان
۲گرچه خویش را عامه پنهان کرده‌ایپیش روشن‌دیدگان هم پرده‌ای
۳وانک ایشان را شکر باشد اجلچون نظرشان مست باشد در دول
۴تلخ نبود پیش ایشان مرگ تنچون روند از چاه و زندان در چمن
۵وا رهیدند از جهان پیچ‌پیچکس نگرید بر فوات هیچ هیچ
۶برج زندان را شکست ارکانییهیچ ازو رنجد دل زندانیی
۷کای دریغ این سنگ مرمر را شکستتا روان و جان ما از حبس رست
۸آن رخام خوب و آن سنگ شریفبرج زندان را بهی بود و الیف
۹چون شکستش تا که زندانی برستدست او در جرم این باید شکست
۱۰هیچ زندانی نگوید این فشارجز کسی کز حبس آرندش به دار
۱۱تلخ کی باشد کسی را کش برنداز میان زهر ماران سوی قند
۱۲جان مجرد گشته از غوغای تنمی‌پرد با پر دل بی‌پای تن
۱۳هم‌چو زندانی چه که اندر شبانخسپد و بیند به خواب او گلستان
۱۴گوید ای یزدان مرا در تن مبرتا درین گلشن کنم من کر و فر
۱۵گویدش یزدان دعا شد مستجابوا مرو والله اعلم بالصواب
۱۶این چنین خوابی ببین چون خوش بودمرگ نادیده به جنت در رود
۱۷هیچ او حسرت خورد بر انتباهبر تن با سلسله در قعر چاه
۱۸ممنی آخر در آ در صف رزمکه ترا بر آسمان بودست بزم
۱۹بر امید راه بالا کن قیامهم‌چو شمعی پیش محراب ای غلام
۲۰اشک می‌بار و همی‌سوز از طلبهم‌چو شمع سر بریده جمله شب
۲۱لب فرو بند از طعام و از شرابسوی خوان آسمانی کن شتاب
۲۲دم به دم بر آسمان می‌دار امیددر هوای آسمان رقصان چو بید
۲۳دم به دم از آسمان می‌آیدتآب و آتش رزق می‌افزایدت
۲۴گر ترا آنجا برد نبود عجبمنگر اندر عجز و بنگر در طلب
۲۵کین طلب در تو گروگان خداستزانک هر طالب به مطلوبی سزاست
۲۶جهد کن تا این طلب افزون شودتا دلت زین چاه تن بیرون شود
۲۷خلق گوید مرد مسکین آن فلانتو بگویی زنده‌ام ای غافلان
۲۸گر تن من هم‌چو تن‌ها خفته استهشت جنت در دلم بشکفته است
۲۹جان چو خفته در گل و نسرین بودچه غمست ار تن در آن سرگین بود
۳۰جان خفته چه خبر دارد ز تنکو به گلشن خفت یا در گولخن
۳۱می‌زند جان در جهان آبگوننعره یا لیت قومی یعلمون
۳۲گر نخواهد زیست جان بی این بدنپس فلک ایوان کی خواهد بدن
۳۳گر نخواهد بی بدن جان تو زیستفی السماء رزقکم روزی کیست