اگر قصد دیدن سایت رسمی استاد شجریان را دارید اینجا کلیک کنید.
Thursday, June 21, 2007

برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را

آواز بیات ترک
شعر: سعدی
آلبوم: درخیال
 
 
(درآمد بیات ترک)
 
 
برخی‍،ز تا یک سو نهی‍،م؛ این دلق ازرق‌فا،م را،
 
 
 
بر باد قلاشی، دهی‍،م؛ این شرک، تقوا، نا،م را،
 
(درآمد بیات ترک)
 
 
هر سا،عت از، نو، قبله‌ای؛ با، بت‌پرستی، می‌رو،د
 
 
 
توحی‍،د بر ما عرضه کن، تا بشکنیم اصنا،م را،
 
(دوگاه با اندکی تغییر)
 
 
می با، جوا،نا،ن، خوردن‍،م؛ باری، تمنا می،‌ک‍،ن‍،د
 
 
 
تا کودکا،ن، در پی، فُت‍،ند؛ این پی‍،ر دردآ،شا،م را
 
(جامه‌دران)
 
 
می با، جوانان، خوردنم، باری، تمنا، می‌،ک‍،ن‍،د
 
 
 
تا کودکا،ن، در پی فُت‍،ند؛ این پی‍،ر دردآ،شا،م را،
 
(داد)
 
 
غافل مبا،ش، ار عا،قلی؛ دریا،ب، اگر، صاحبدلی
 
 
 
باشد که نت‍،وان یاف‍،تن، دیگر، چنین ایام را
 
 
باشد، که نت‍،وان یاف‍،ت‍،ن؛ دیگ‍،ر، چنین ایا،م را
 
(ابول)
 
 
دلبن‍،د،م، آن، پیمان گس‍،ل؛ منظور چ‍،شم، آرا،م د،ل
 
 
 
نی نی، دلارامش مخوا،ن؛ کز د،ل، ببرد آرا،م را
 
 
نی، نی، دلارام‍،ش م‍،خوا،ن؛ کز د،ل، ببرد آرا،م را
 
(شکسته)
 
 
دنیا، و دی‍،ن و، صبر و ع‍،قل؛ از من برفت، اندر، غم‍،ش
 
 
 
جا،یی، که سل‍،طا،ن، خی‍،مه، زد؛ غوغا، نماند، عام را
 
(جامه‌دران)
 
 
بارا،ن اش‍،کم، می‌،ر،و،د؛ وز، ابرم آ،ت‍،ش، می،‌ج‍،ه‍،د
 
 
بارا،ن اش‍،کم، می،‌ر،و،د، وز ابرم آ،ت‍،ش، می،‌ج‍،ه‍،د
 
 
 
با پختگان، گوی، ای‍،ن، س‍خ‍،ن؛ سوزش نبا،شد خا،م را
 
(داد فرود)
 
 
سعدی، نصی‍،حت، نش‍،ن‍،ود؛ ور جا،ن، در این ره، می‌،رو،د
 
 
 
صوفی، گران جانی، بب‍،ر؛ ساقی، بیار آن جام را،
 
 
صوفی، گران جانی، بب‍،ر؛ ساقی، بیار آن جا،م را
+
۱برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام رابر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
۲هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رودتوحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
۳می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کندتا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
۴از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شودماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را
۵زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشدکز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را
۶غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلیباشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
۷جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمدما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را
۸دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دلنی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
۹دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمشجایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
۱۰باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهدبا پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
۱۱سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رودصوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را