Thursday, June 21, 2007
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
![]() | ||
| آواز بیات ترک شعر: سعدی آلبوم: درخیال |
![]() |
|
|
(درآمد بیات ترک)
|
|
برخی،ز تا یک سو نهی،م؛ این دلق ازرقفا،م را،
|
|
بر باد قلاشی، دهی،م؛ این شرک، تقوا، نا،م را،
|
|
(درآمد بیات ترک)
|
|
هر سا،عت از، نو، قبلهای؛ با، بتپرستی، میرو،د
|
|
توحی،د بر ما عرضه کن، تا بشکنیم اصنا،م را،
|
|
(دوگاه با اندکی تغییر)
|
|
می با، جوا،نا،ن، خوردن،م؛ باری، تمنا می،ک،ن،د
|
|
تا کودکا،ن، در پی، فُت،ند؛ این پی،ر دردآ،شا،م را
|
|
(جامهدران)
|
|
می با، جوانان، خوردنم، باری، تمنا، می،ک،ن،د
|
|
تا کودکا،ن، در پی فُت،ند؛ این پی،ر دردآ،شا،م را،
|
|
(داد)
|
|
غافل مبا،ش، ار عا،قلی؛ دریا،ب، اگر، صاحبدلی
|
|
باشد که نت،وان یاف،تن، دیگر، چنین ایام را
|
|
باشد، که نت،وان یاف،ت،ن؛ دیگ،ر، چنین ایا،م را
|
|
(ابول)
|
|
دلبن،د،م، آن، پیمان گس،ل؛ منظور چ،شم، آرا،م د،ل
|
|
نی نی، دلارامش مخوا،ن؛ کز د،ل، ببرد آرا،م را
|
|
نی، نی، دلارام،ش م،خوا،ن؛ کز د،ل، ببرد آرا،م را
|
|
(شکسته)
|
|
دنیا، و دی،ن و، صبر و ع،قل؛ از من برفت، اندر، غم،ش
|
|
جا،یی، که سل،طا،ن، خی،مه، زد؛ غوغا، نماند، عام را
|
|
(جامهدران)
|
|
بارا،ن اش،کم، می،ر،و،د؛ وز، ابرم آ،ت،ش، می،ج،ه،د
|
|
بارا،ن اش،کم، می،ر،و،د، وز ابرم آ،ت،ش، می،ج،ه،د
|
|
با پختگان، گوی، ای،ن، سخ،ن؛ سوزش نبا،شد خا،م را
|
|
(داد فرود)
|
|
سعدی، نصی،حت، نش،ن،ود؛ ور جا،ن، در این ره، می،رو،د
|
|
صوفی، گران جانی، بب،ر؛ ساقی، بیار آن جام را،
|
|
صوفی، گران جانی، بب،ر؛ ساقی، بیار آن جا،م را
|
| ۱ | برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را | بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را | |
| ۲ | هر ساعت از نو قبلهای با بت پرستی میرود | توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را | |
| ۳ | می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند | تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را | |
| ۴ | از مایه بیچارگی قطمیر مردم میشود | ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را | |
| ۵ | زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا میکشد | کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغام را | |
| ۶ | غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی | باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را | |
| ۷ | جایی که سرو بوستان با پای چوبین میچمد | ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را | |
| ۸ | دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل | نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را | |
| ۹ | دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش | جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را | |
| ۱۰ | باران اشکم میرود وز ابرم آتش میجهد | با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را | |
| ۱۱ | سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر میرود | صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را |




<< بازگشت به صفحه اصلی